همان روز در اینستاگرام نوشتم: یک تجربه غریب از زندگی: «مرد از خانه بیرون رفت. رای داد. به خانه برگشت و سخت گریست». این یک داستان مینیمال نبود. واقعه ای بود که خیلی ها آن را تجربه کردند. دست کم همه آن هایی که می دانستند با رایشان قرار نیست به این راحتی ها چیزی تغییر کند. همه آن هایی که می دانستند این رای تازه اول راه است و قرار است پس از این، با ناخن غاری را که در آن گرفتار آمده بودند بخراشند تا راهی به سوی نور و روشنایی گشوده شود. آری، درست مثل کندن سنگ با ناخن. آن انتخابات و آن رای فقط حکم زلزله ای را داشت که اندک روزنی به سوی بیرون غار ایجاد کرد. فقط همین. تا بتوانیم هنوز امید داشته باشیم به روزهای روشن. شاید به زودی زلزله ای دیگر همه زمین و زمان مارا چنان دگرگون کند که همین روزنه کوچک هم مسدود شود و در تاریکی مطلق فرو رویم. کسی چه می داند؟
بله. دیر یا زود باید دست از خیال و طمع خام برداریم و بفهمیم دنیا خیلی بی رحم تر از این حرف هاست و البته از این ستون تا آن ستون هم فرج است. باید بفهمیم نمی توانیم به سادگی بر تقدیر خاورمیانه ای مان غلبه کنیم اما نمی توانیم بی رویا نیز روز و شب مان را سپری کنیم. اگر قرار بود همه چیز فقط با یک بار پای صندوق رای رفتن حل شود باید بارها و بارها این اتفاق می افتاد. البته این بدان معنا نیست که رای به پزشکیان یکسره بی حاصل بوده است. خیر. ما چنان که اربابان رای و نظر هشدار دادند از نابودی ایران جلوگیری کردیم. کاری بزرگ که هنوز هم عظمت آن بر ما پوشیده است. ما جریانی را متوقف کردیم که اگر امروز بر اریکه قدرت تکیه زده بود معلوم نبود چه بر سرمان می آمد. حالا دست کم ایرانی باقی است تا بر سر چگونگی اداره اش توی سر و کله هم بزنیم.
حالا دست کم مردی رئیس جمهور ماست که می توانیم با صدای بلند از او بخواهیم درباره بعضی از اعضای کابینه اش تجدید نظر کند. حالا با دولتی سر و کار داریم که می توانیم از او بخواهیم بساط آزار و اذیت دختران این سرزمین را جمع کند. دولتی که می توان از او توقع داشت پرونده ماجرای احمقانه فیلتر و فیلترشکن فروشی را برای همیشه ببندد. مهم تر از همه این که حالا با دولتی سر و کار داریم که موظف است به ما توضیح بدهد چرا فلانی را بر سر کار آورده است و بهمانی را کنار گذاشته است. این مقدار کم است؟ قطعا کم است و حتی می توان گفت کم ترین حق و حقوق ما نیست اما چه می توان کرد؟ بنشینیم به امید این که: خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد؟ اگر به شعر است چرا نگوییم:
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخِر کم از آن که دست و پایی بزنی؟
معلوم است که دارم توجیه می کنم. این را خودم بهتر از هر کس دیگری می دانم اما این را هم می دانم که گاهی باید توجیه کرد. گاهی باید بهانه آورد. گاهی باید تمارض کرد. باید بازی کرد اما این را هم از یاد نباید برد که بازی هم اشکنک دارد و هم سر شکستنک. هنوز سرمستی جوانان و میانسالان تندروی اصلاحاتی را در زمان پیروزی از یاد نبرده ایم. شاید هنوز هم داریم تاوان شتابزدگی ها و سبکسری های آن ها را می پردازیم. اگر آن ها راه را درست رفته بودند و در خیالاتشان تاریخ را پایان یافته نمی دیدند امروز قطعا چنین مصیبت هایی در پیش نمی بود. آن ها تقدیر تاریخی ما را به تعویق انداختند اما سبب شدند تا عاقلانه تر به دنیای پیرامونمان نگاه کنیم. هنوز هم دیر نشده. ما به رئیس جمهوری رای دادیم که بتوانیم نقدش کنیم. بتوانیم از او سئوال کنیم و تا پاسخ قانع کننده ای دریافت نکردیم دست از سرش برنداریم. ما به کسی رای دادیم که اگرچه وعده خاصی به ما نداد اما سوگند خورد که حق و عدالت را برپا دارد و با استناد به همین سوگند می توانیم همیشه و همه جا از او مطالبه حق و عدالت داشته باشیم.