چشمانتظاری ۴۰ ساله برای ما مقدس بود و نهایتاً در ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ که پیکر شهید تفحص شد، به پایان رسید؛ پایانی خوش برای مادری که ۴۰سال همه حواسش به صدای در خانه و زنگ تلفن بود، اما جواد آمد و کریمانه عیدی بزرگی در روز ولادت حضرت زهرا (س) به مادر داد. مادر بهترین هدیه را از دستان جواد و در سال۱۴۰۲ بعد از ۴۰ سال نبودن و چشمبهدرماندنها گرفت.
به گزارش اخبار استانی، آنچه میخوانید گفتوگوی «جوان» با برادر شهید جواد ایزدی؛ از شهدای دفاع مقدس که به تازگی تفحص و شناسایی شد: روز مادر است، از آستان قدس با خانواده شهید جواد ایزدی تماس میگیرند و آنها را به بهانه تقدیر از مادر شهید به حرم دعوت میکنند. مادر چادر مشکیاش را به سر میکند و عصایش را در دست میگیرد و با همه اهل خانه به حرم میروند. قرار است امروز مادر شهید بهترین هدیه روز مادر را بگیرد.
مادر مینشیند و حجتالاسلام رفیعی میزبان مادر شهید میشود. او لحظاتی بعد از سلام و خوشامدگویی، نوید یک خبر خوش را به مادر شهید میدهد و میگوید: مادر جان پیکر جواد تفحص شده است. مادر شهید چادر بر صورت میکشد و از ذوق شنیدن این خبر میگرید، اما دیگر صبر برایش معنا ندارد و بیتاب زیارت فرزندش میشود. خادمان حرم مادر را به معراج شهدا میرسانند. لحظاتی بعد تابوت شهید میآید. مادر بیدرنگ قنداق شهیدش را در آغوش میکشد و اینچنین زمزمه میکند: عیبی ندارد! خاک هم باشی قبول است/ یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است. میبوسد و همه آنچه برای او از بهشت آمده را میبوید و این میشود هدیه روز مادرش. برای علی ایزدی که خود از جاماندگان قافله شهداست، سخت بود از شهادت برادر و سالها مفقودالاثریاش روایت کند، اما برایمان از سیره و سبک زندگی شهید، از بیقراریهای مادرانه و شناسایی پیکر برادر روایت کرد.
آمدنش «هدیه روز مادر» بود
روز ولادت حضرت زهرا (س) شهید جواد ایزدی بعد از ۴۰ سال بهترین هدیه روز مادر را به مادرش تقدیم کرد. آمدنش بعد از گذشت ۴۰ سال فراق برای خانواده شهید نویدبخش بود. همان ابتدا برادر شهید به ابتکار و خلاقیت بخش رسانه آستان قدس در اطلاعرسانی شناسایی پیکر شهیدشان اشاره میکند و میگوید: جای تقدیر دارد. بخش رسانه آستان قدس به بهانه ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر، او را همراه تمامی فرزندان و نوههایش به حرم مطهر رضوی دعوت کرد و گفت: شما به عنوان مادر نمونه انتخاب شدهاید. به پاس این انتخاب و قدردانی امروز اینجا هستید. گویا قرار بر این بود که آقای دکتر میثم مطیعی خبر پیدا شدن پیکر شهید ایزدی را به مادر ابلاغ کند که به خاطر تأخیر هواپیما کار اطلاعرسانی به حجتالاسلاموالمسلمین دکتر رفیعی محول شد و به راستی چقدر عالی اقدام کردند.
وقتی مادر خبر را شنید، تاب نیاورد و دیگر اجازه نداد بهانهای مانع دیدار او با فرزندش شود. با اشکها و بیتابیهایمان بر بالین قهرمان خانهمان رفتیم. با شنیدن خبر شناساییاش بدون استثنا همگی سجده شکر کردیم. آری یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور…
قایمباشکبازی شهید با مادر!
شهید جواد ایزدی علاقه زیادی به بازی قایمباشک در دوران کودکی داشت؛ بازیای که در حقیقت زندگی جواد هم محقق شد و او را ۴۰سال از دید همه پنهان کرد. برادر شهید میگوید: پیکر برادرم ۱۲مرداد۱۴۰۲ شناسایی شده بود، اما زمان لازم بود تا با مشخصات برادرم تطبیق داده شود و آزمایش دیانای مورد تأیید قرار گیرد. این فرایند بیش از چند ماه طول کشید. کسی باور کند یا نه، میخواهم از روزهای بعد از شناسایی پیکر برادرم برایتان بگویم؛ از ایامی که خود ما هم هنوز اطلاعی از تفحصش نداشتیم، اما تا روزهای قبل از رسانهایشدن خبر شناسایی جواد، یعنی حدود سه ماه پیش، مادر میگفت کسی در خانه را میزند، من به بچهها میگفتم و آنها در را باز میکردند، اما هیچ کسی پشت در نبود. در این چند ماه آنقدر این کار تکرار شد که دیگر اهل خانه خسته شدند، اما گویی مادر دستبردار نبود و هر بار که صدای در خانه به گوشش میرسید، چادر سر میکرد و عصا به دست میگرفت و خودش را به پشت در میرساند، اما باز هم کسی پشت در نبود.
این قایمباشکبازیها سه ماه ادامه داشت. با شناسایی پیکر و اطلاعرسانی معراج شهدا پی به سر این موضوع بردیم. مادر میگفت: در تمام این مدت، پسرم در خانه را میزد و میرفت. او میخواست خبر رجعتش را به ما بدهد. او با این کار شاید میخواست که مادر را برای این کار مهیا کند.
میهمانهای خوانده شهید!
او در ادامه میگوید: از شهادت جواد تا روزهای تشییع و تدفینش ما به مراتب با اعجاز شهدا و الطاف خاصهشان مواجه بودیم. ما از اولین روزی که به معراج شهدا رفتیم، دو خانم بزرگوار را در ستاد معراج دیدیم. حضورشان برایمان بسیار جالب بود. این دو خواهر بزرگوار به ما گفتند که اهل «اردبیل» هستند و به دعوت شهید جواد ایزدی اینجا یعنی در معراج شهدا حضور دارند. هر چه اصرار کردیم حکایت این دعوت و حضورشان را در معراج شهدا برای ما بازگو کنند، نپذیرفتند و گفتند: این رازی است بین ما و شهید. این دو میهمان ویژه و خوانده برادرم، در تمام مراسمهای شهید از ابتدا تا انتها در کنار ما بودند، از مراسم معراج شهدا تا طواف در حرم مطهر و مراسم حرم، از تشییع شهید در میان خیل جمعیت شهیدپرور تا وداع و حضور در منزل شهید.
دیوار مدرسه و فرار از دست «ساواک»
شهید جواد ایزدی در خانوادهای متدین در نوغاب به دنیا آمد و دوران کودکی را همانند همسالان خود سپری کرد، برادر شهید میگوید: ما در یک خانواده متوسط مذهبی متولد شدیم. جواد متولد سال۱۳۴۱ مشهد بود. جواد همچون دیگر همسن و سالهای خود در سن هفت سالگی وارد مدرسه شد. او پس از اتمام دوران ابتدایی وارد دوره راهنمایی و متوسطه و موفق به اخذ دیپلم شد. جواد تا گرفتن دیپلم فنی برق در هنرستان اسدآبادی تحصیل کرد.
روزهای پرتلاطم انقلاب یکی دیگر از محورهای گفتوگویم با برادر شهید است. او میگوید: قبل از انقلاب جواد خانواده را با امام، عکسها و نوارهایش آشنا کرد. همیشه در پیروی از ایشان کوشش میکرد. ما همچون دیگر مردم کشور در پیروزی سهیم بودیم. جواد آن زمان دانشآموز بود، اما با کنجکاوی در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. در مدرسه موثق درس خواندیم. یک روز من و جواد با همکاری هم عکس شاه را پایین آوردیم. خبر به ساواکیها رسید، آنها آمدند و من را دستگیر کردند، اما خوشبختانه برادرم جواد موفق شد از روی دیوار مدرسه فرار کند. من هم دو هفتهای در زندان ساواک بودم که نهایتاً با فشارهای مردمی آزاد شدم. روزهای خوب و پرخاطرهای در دوران انقلاب برایمان رقم خورد.
حضور در لشکر۹۲ زرهی اهواز
برادر شهید میگوید: او در ایام فراغت و تعطیلی به امورات فرهنگی و ورزشی میپرداخت و به ورزش فوتبال خیلی علاقهمند بود. پس از اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت و بعد از آموزش در پادگان ۰۶ تهران در دژبانی لشکر ۹۲ زرهی اهواز مشغول خدمت شد، اما در پاییز سال ۱۳۶۰ به طور داوطلب به رسته پیاده منتقل شد و در عملیات بستان شرکت کرد. بعدها هم در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس حضور پیدا کرد.
تأسیس کتابخانه نوغاب
برادرانههایش به خلقیات شهید و شاخصههای اخلاقی او میرسد و میگوید: جواد به کتاب و کتابخوانی علاقهای وافر و در تأسیس اولین کتابخانه نوغاب نقش بسزایی داشت و در بسیج نیز فعالیت میکرد. همیشه از ما میخواست به مادر توجه داشته باشیم. توصیه میکرد از مادر مواظبت کنید و کاری نکنیم که رنجی به او وارد شود و غصه بخورد. او اخلاق بسیار نکویی داشت که در جبهه همه نیروهای زیر دستش را شیفته اخلاق خودش کرده بود. روحیه جهادی داشت؛ در بیشتر شبها موقعی که نیروهایش خواب بودند، کفشها و لباسهای آنان را واکس میزد و میشست. به قولی جواد شهردار نامرئی بود. هیچ کس او را نمیدید، همه کارها را تمام میکرد، کسی متوجه نمیشد که او عامل این کارهای جهادی است. آنقدر حواسش جمع بود و اصول ایمنی و مراقبتهای لازم را انجام میداد که در مدت حضورش در جبهه مجروح نشده بود، این امتیاز هوشیاری این فرمانده جوان بود. زمانی که در جبهه بود، همیشه خاطرات رشادتها و مردانگی رزمندهها را برای ما بازگو میکرد، اما بسیار مراقبت داشت تا اخبار محرمانه جبهه را حتی برای دوستان نزدیک خودش هم بازگو نکند.
کمک به تحصیل کودکان بیبضاعت
او میگوید: برادرم بسیار خوشاخلاق، خوشخنده و شوخطبع بود. جواد حقوقی را که از سپاه میگرفت، نصف میکرد. بخشی را برای کمکخرج خانه و برای امرار معاش خانواده ۱۰ نفرهمان میداد و بخش دیگر آن را صرف کمک به تحصیل کودکان بیبضاعت میکرد. ما در یک خانواده سطح متوسط بزرگ شدیم. پدرمان آن زمان در دفتر هنرستان خدمتگزار و مشغول کار بود و حقوق کمی میگرفت. پدر برای اینکه بتواند از عهده مخارج خانه بربیاید، در ساعات اضافهکاری، باغبانی هنرستان را هم انجام میداد. به راستی که او به دنبال کسب رزق حلال و طاهر برای اهل خانهاش بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم. حقوق پدر گاهی کفاف خرج تحصیل بچهها را هم نمیداد، اما حالا که به عاقبت جواد فکر میکنم، با خود میگویم این عاقبتبخیری را باید مرهون آن دستان زحمتکش و پینهبسته پدری بدانیم که تمام هدفش کسب رزق حلال بود؛ مردی که با زحمت نان حلال سر سفره خانوادهاش میگذاشت.
بدرقه با دعای پدرومادر
او از روزهای همرزمی با برادر میگوید: با آغاز جنگ من و جواد، چون دیگر رزمندگان کشور نسبت به اخبار تجاوز بعثیها بیتفاوت نبودیم. احساس مسئولیت میکردیم. پدرومادرمان هم ما را همراهی میکردند. آنها اوضاع و احوال هشت سال دفاع مقدس را دائم از طریق اخبار پیگیری میکردند و دعای خیرشان را بدرقه راه ما میکردند. جواد و من با ورود به میدان رزم در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران در کنار شهدای بزرگی، چون شهید مقدم و بابا رستمی حضور داشتیم. جواد ۱۷ساله بود که کار اطلاعات عملیات و شناسایی منطقه را انجام میداد. شم قوی او در امر شناسایی اطلاعات عملیات از او یک فرد آگاه نظامی ساخته بود. من و جواد به مدت سه ماه باهم در گنبد کاووس برای سرکوب تودهها و منافقین شرکت کردیم. کمی بعد جواد به جنوب رفت و من به محور کامیاران و دیواندره رفتم و در کنار دیگر همرزمانم با کومله، دموکرات به مبارزه پرداختم.
برادر شهید که خود سالها لباس جهاد بر تن داشته است، با حسرت از آن روزها یاد میکند و میگوید: من ۴۰ماه در جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشتم و مسئولیتهای زیادی در آن روزها به عهده من بود؛ از فرمانده گروهان گرفته تا فرمانده گردان و فرمانده محور. من در قرارگاه نجف همراه با سردار شهید نیکعیش، معاونت اطلاعات بودم. خاطرات زیادی از عملیات مرصاد و منافقین در اسلامآباد دارم؛ از فریبخوردگان منافق پادگان اشرف گرفته تا عملیات فروغ جاویدانی که گورستان خود منافقین شد.
آغاز ۴۰ سال بیخبری
به لحظه شهادت و بازخوانی نحوه شهادت جواد ایزدی در عملیات والفجر ۱ در فروردین ماه سال۱۳۶۲ میرسیم. برادر شهید خاطر نشان میکند: جواد در این عملیات جانشین گردان بود، اما با کسالتی که برای فرمانده گردان پیش آمده بود، به فرماندهی گردان منصوب شد.
عملیات والفجر ۱ در فروردین ۱۳۶۲ آغاز شد. در روند اجرای عملیات نیروها مشغول شکستن خط دشمن بودند که با مقاومت و سرسختی بعثیها جواد دستور داد نیروها سنگر کمین دشمن را که با تیربار بچهها را زیر آتش خود گرفته بود، خاموش کنند، اما کمی بعد خود جواد مجبور میشود برای خاموشکردن تیربار اقدام کند، او دو نفر از بچهها را همراه خودش میبرد. سنگر کمین اول را خاموش میکنند و برای خاموشکردن سنگر دوم وارد عمل میشوند که عدمپوششدهی صحیح نیروها باعث میشود، بعثیها با دید باز جواد و همرزمانش را زیر آتش شدید خود بگیرند. جواد مجروح و به داخل کانال سقوط میکند. بعد از آن هم با حملات سنگین خود اجازه ندادند تا نیروها سراغ جواد بروند و او را از معرکه نجات دهند و کمی بعد بعثیها بر خط مسلط میشوند و بچهها دیگر خبری از وضعیت جواد نداشتند. این بیخبری ۴۰سال طول کشید. ۴۰ سالی که هر لحظهاش برای خانواده و دلبستگان شهید سخت گذشت.
امانتی که در خاک ماند
برادر باید دست خالی به خانه بازمیگشت، این رسم امانتداری نبود. نمیخواست پیکر برادرش در منطقه بماند، از این رو بارها به منطقه برگشت و وجب به وجب خاک را تفحص کرد. برادر شهید از آن روزها اینگونه روایت میکند و میگوید: منطقه عملیاتی به دست دشمن افتاده بود. بعثیها گاهی اسرای ایرانی را اعدام و مجروحان را زندهبهگور میکردند.
با توجه به این وضعیت اوضاع جواد هم مشخص نبود، اما من دستبردار نبودم. باید پیکر برادر را برای تسلیخاطر مادر هم که شده به خانه میبردم. خیلی از شبها من به اتفاق جانشین قرارگاه نجف که دوستی نزدیکی با جواد داشت، باهم به منطقه میرفتیم و وجب به وجب را میگشتیم. بعثیها وضعیت منطقه را به کلی تغییر داده بودند. آنها مکان کانال را که پیکر شهدا آنجا بود، زیر خروارها خاک دفن کرده بودند. حداقل چهار متر خاک رویشان ریخته بودند که باعث عدمتفحص و شناسایی پیکر برادر شهیدم جواد ایزدی شده بود، اما خواست خدا بر این بود که در این رفتنها و آمدنها بتوانیم پیکر دو شهید را تفحص و همراه خود به عقب بیاوریم.
شهید ابوالفضل رفیعی و مفقودالاثری
برادر شهید از مجاهدتهای شهید در روزهای جبهه، جنگ و توجه ویژه سردار باقری نسبت به برادرش اینگونه روایت میکند و میگوید: سردار شهید ابوالفضل رفیعی، جانشین فرماندهی لشکر ۵ نصر و فرمانده تیپ امام صادق (ع) با شهید دوستی دیرینهای داشت. آنها در تمامی شناساییها باهم بودند. آقای رفیعی که بعدها خودش در تاریخ ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی خیبر به شهادت رسید و در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت، شهادت جواد را در عملیات والفجر ۱ تأیید کرد و گفت: من از شهادتش اطمینان دارم، اما حجم آتش دشمن به حدی بود که ما نتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم. پیکر شهید جواد در منطقه جا ماند. جا دارد یادی از شهید ابوالفضل رفیعی هم داشته باشیم. پیکر مطهر این پاسدار شهید در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰ در دانشگاه فردوسی به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد که هویت پیکر مطهر او پس از گذشت ۳۴ سال از شهادتش و گذشت شش سال از تدفینش از سوی آزمایش DNA شناسایی شد.
آقای رفیعی در تمامی شناساییها از تجربیات جواد بهره برد که ثمره آن پیروزیهای لشکر۵ نصر در مأموریتهای خودش در منطقه بود. شهید رفیعی، جواد را به سردار شهید حسن باقری، فرمانده قرارگاه نصر معرفی میکند و سردار باقری چند مأموریت را در لشکرهای مختلف به جواد میدهد. جواد از تمامی این مأموریتها سربلند بیرون میآید. همه این افتخارات و موفقیتها باعث خشنودی دل فرماندهش، سردار حسن باقری میشود. جواد از این موضوع بسیار خوشحال بود. به من میگفت: به احتمال زیاد بعد از عملیات والفجر ۱ به قرارگاه بروم. اما چه کسی خبر داشت که قرار است او مأموریت دیگری بگیرد و مفقودالاثر شود؛ آغاز چشم انتظاری خانوادهاش. نهایتاً آرزو و خواسته سردار حسن باقری در مورد جواد محقق نشد. سردار شهید حسن باقری بعد از شهادت جواد در جلسه قرارگاه میگوید: امروز من با قلبی شکسته ضایعه شهادت فرزند دلیری از خطه خراسان را به شما اعلام میکنم. او چراغ راهی برای آینده خراسان و از نسلی بود که آینده سپاه را تأمین میکرد، اما به راستی که شهادت زیبنده و برازنده او بود و شهادت جواد ما را از نعمت داشتنش محروم کرد.
بازگشت پرستوی مهاجر
آری بعد از ۴۰سال پرستوی سینهسرخ مهاجر رخ نمایان کرد و به آشیانهاش بازگشت. در این ۴۰ سال فراق و دوری از برادرم، ما همه گونه انتظار را تجربه کردیم، حتی انتظار اسارت و شهادتش را هم داشتیم. این چشمانتظاری برای ما مقدس بود و نهایتاً در ۱۲مرداد۱۴۰۲ که پیکر شهید تفحص شد، به پایان رسید؛ پایانی خوش برای مادری که ۴۰سال همه حواسش به صدای در خانه و زنگ تلفن بود، اما جواد آمد و کریمانه عیدی بزرگی در روز ولادت حضرت زهرا (س) به مادر داد. مادر بهترین هدیه روز مادر را از دستان جواد و در سال۱۴۰۲ بعد از ۴۰ سال نبودن و چشمبهدرماندنها گرفت.
یکی از اطرافیان شهید جواد ایزدی نقل میکند: حدود شش یا هفت سال قبل شبی در خواب دیدم که با جواد در شهر گردش میکنم. ناگاه به حرم مطهر امام رضا (ع) رسیدیم. من و او خواستیم وارد شویم که خادم آن حرم به جواد اجازه ورود داد، اما به من اجازه ورود ندادند.
انتهای پیام